با سلام :
امروز واسه مخاطبین گرامی سایت یه داستان که حالا باید ببینیم شما چه برداشتی از این داستان دارید براتون بنویسم
این داستان از اینجا شروع میشه که یک پسر جوانی بود که از نداشتن قدرت بینایی بسیار رنج میبرد .نمی توانست با کسی ارتباط بر قرار کند این پسر جوان با یک دختر جوان و زیبا رو آشنا میشه دختره از صداقت این پسر خیلی خوشش میاد و شیفته این پسر جوان قصه ما میشه . که حتی دختره برای ایجاد یک زندگی مشترک با این پسر نابینا ابراز تمایل میکنه. و این دو عاشق هم میشن. پسره میگه من یه آرزو از خدا دارم که فقط بتونم بینایی ام را بدست بیارم و سیرت زیبای تو رو ببینم . از این ماجرا میگذره و یک روز به پسر جوان خبر میدن که تو میتونی بینایی ات را به دست بیاری با عمل کردن / پسر جوان عمل میشه و بینایی اش را با پیوند چشم به دست میاره . بعد میگه که میخوام اون دختر جوان را ببینم که واقعا شیفته او هستم . ولی وقتی دختر را میبینه که متوجه میشه اونم نابیناست. به اون میگه که من دیگه به تو علاقه ایی ندارم و همین حالا منو فراموش کن . دختر جوان سکوت میکنه. پسر با خشم میگه که از جلوی چشام دور شو. در همون لحظه دختر جوان با خنده ایی تلخ و معنا دار به پسر جوان میگه: باشه من میرم ولی مواظب 2 تا چشم های من باش.
این بود سرنوشت عشق و شیفتگی که درس های زیادی میتونیم از اون بگبریم:
1) فداکاری
2) بی وفایی
بقیه رو شما مخاطبان از این داستان که میتونه به واقعیت بپیونده را بگید .
منبع : سایت فان 2 فان.ای آر
از مطالبی که گذاشتی استفاده کردم،خیلی جالبند
بدم نمیاد یه سری به فروشگاه من بزنی باعث خوشحالی منه البته اگر برات مفید باشه
داخلش اجناس مختلفی از قبیل نرم افزار های آموزشی و برنامه و بازی و فیلم سریال گرفته تا لوازم آرایشی بهداشتی و...
خلاصه داریم دسفروشی میکنیم یه سری بزن
سلام داستان خیلی خوبی بود خوشم اومد کاش باشن تو دنیا همچین ادمایی....